سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همای اوج سعادت

 

ترا با غیر می بینم? صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم? باده خوردم? خون گریستم? کنجی افتادم

تحمل می رود? اما شب ِ غم سر نمی آید

توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر ز آن? لیک

چه گویم جور هجرت? چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگیها? بیقراریها؟

تو مه بیمهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور? ای زلف?

که این دیوانه گر عاقل شود ? دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ?بیا در اشک چشمم بین

خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید؟

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی