ترا با غیر می بینم? صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
نشستم? باده خوردم? خون گریستم? کنجی افتادم
تحمل می رود? اما شب ِ غم سر نمی آید
توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر ز آن? لیک
چه گویم جور هجرت? چون به گفتن در نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگیها? بیقراریها؟
تو مه بیمهری و حرف منت باور نمی آید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور? ای زلف?
که این دیوانه گر عاقل شود ? دیگر نمی آید
دلم در دوریت خون شد ?بیا در اشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید؟